نامه هایی ک نمی رسند

از من ب خودم هزارها فرسنگ است

نامه هایی ک نمی رسند

از من ب خودم هزارها فرسنگ است

فک کن تپش مغز بگیری و ضربه قلبی بشی

من با الفبای یونانی حرف میزنم

و تو، زل زده ای ب جسد ریز تکه های ناخن

ک قربانی دندان فکر شده اند..

مطمئن باش می توانم با خط میخی بنویسم " خسته ام" 

و دروغ و راستش را نفهمی 

من، دلواپس همه اینها می شوم

و راه های بازیافتنت را مرور میکنم

و می دانم، ب احتمال غریب ب یقین

کافیست فردا شود..

چشم ک باز کنی نمانده ایم

ما مسافر فرداییم..

Don't Cry

آدم ها کتاب نیستند ک ورقشان بزنی و بخوانی و درک کنی.. 

اگر بگم فراموشی رو ب یادآوری ترجیح میدم، دروغ گفتم

همیشه تا جایی ک تونستم حرف رو باد هوا حساب کردم، ناراحت کننده ها رو با تکنیک ی گوش در، ی گوش دروازه فیتیله پیچ کردم اغلب.. ولی خب ی جاهایی هیچ تکنیکی کمک نمیکنه ن چون اون حرف خیلی بد زخم زده، چون از کسی شنیدم ک انتظارش رو نداشتم..

همیشه این انتظار ما از آدماست ک باعث درد و رنجمون میشه.. انتظار نداشتم اینو بگه، انتظار نداشتم اون کارو انجام بده، انتظار نداشتم اونجا بره و...

وای ب وقتی ک بخوام ی خاطره تلخ/ شیرین رو ب زور فراموش کنم.. ی جنگ را می افته با تصویری ک هی پر رنگ تر میشه..


در مورد من موزیک خیلی کمک کننده س، در بیشتر موارد مثل ژله بعد غذا میمونه.. لم میدم ی گوشه و چیزی ک دوست دارم رو پلی میکنم و هنسفری رو تا ته فشار میدم تو گوشم و صدای موزیک میره بالا و بالاتر.. دستشو میگیرم و باهاش  از فضای خونه پرواز میکنم 

گاهی میشینم ب دیدن ی فیلم کمدی، از اونایی ک حرفی برای گفتن ندارن و چیزی برای یاددادن.. ک لازم نیست تمرکز کنی روی شخصیت ها/ دیالوگ ها/ لوکیشن ها/ رنگ ها

ساخته شدن بری سینما، ی دو ساعتی پرونده کل دنیا و آدماش رو ببندی 

وقتی میای بیرون از سردی هوا خودتو جمع کنی توی کاپشنت و ی لبخند گنده تحویل بدی ب هر کی از کنارت رد میشه 

ی وقتایی ماشین رو برمیدارم و بی هدف خیابونارو بالا پایین میکنم 

شرق رو میدوزم ب غرب و از شمال سرازیر میشم ب جنوب 

تا یادم بره کجا بود خونه 


بعضی ضربه ها ولی پاک نمیشن، همه ش جلوی چشمتن، همه ش از خودت می پرسی چرا؟ چی گفتم مگه؟ چیکار کردم مگه؟ چی کم/زیاد بود؟ 

بعد هر چی بیشتر فک میکنی، بیشتر مخت تعطیل میشه 

یهو ب خودت میای میبینی چن ساعت گذشته، نشستی رو لبه نیمکت پارک و زل زدی  ب خیابون و آدماش 

آدما سرگرمیای جالبین 

کلی چیز میشه کشف کرد توشون

آب/سراب/ مرداب/ گنداب


بعدنوشت: در مواردی آشپزی کمکم میکنه.. اینکه ی سری چیزای بی مزه رو ترکیب میکنم و ته ش ی چیزی خلق میشه 

حس زنده بودن بهم میده

آشپزی واقعن ی هنره و من هنرمند خوبیم 


پ.ن: باز اگر چیزی ب ذهنم برسه بهش اضافه میکنم سر فرصت


یهو به خودت میای میبینی دیگه برای خیلی چیزا دیر شده

گاهی حس می کنم 

چرا من؟

واقعن چرا؟

می خواستم دیگه نیام

فک می کردم اینجام شده جز همون جاهایی که قرار بعد ی مدت حذف شن.

شایدم چون نمیشه از ی در نیمه باز دل کند.. نمیدونم

ولی همون حسی ک قبلن منو میکشوندم اینجا

حالا اینجا رو نمیخواد/ غریبه شده باهاش

خسته س این بچه انگار

شاید می خواد ی عمر بخوابه

اگه خط انداخت رو بعضی چیزا.. تو ب سادگی خودت ببخش..

دلش می خواد پاک بشه از همه چیز 

انگار این بچه یا همه چیزرو با هم می خواد یا هیچیش رو نمی خواد.. خیلی خودخواهه چون هم سهم بقیه رو از خودش، خودش تعیین میکنه.. هم سهم خودش از بقیه رو 

ب هر حال فک میکنم اگه این بچه ورودی و خروجی آدم ها رو ب زندگیش کمی تنگ تر کنه، آرامش بیشتری داشته باشه و مجبور نباشه هی سرک بکشه زیر فرش و پشت مبل و جیباشو بگرده ک شاید ی هزار تومنی گیرش بیاد

ب نظرم بعضی آدم ها رو باید تا آخرش با خودت ببری حتا اگر قدیمی و مندرس ب نظر برسن، حداقل ب خاطر اینکه رد خاطره هامونو روی تن و روح و روانشون حک کردیم.. 

let's go somewhere and never come back

دلتنگ ابرهای آن سمت جهانم

نامی نداری که صدایت کنم

فرو می رود تمام روز در استخوانم 

نامی نداری که صدایت کنم

نامی ندارم که صدایم کنی..