می دونم باورش سخته
ولی من تا حالا نگشتم دنبال هیشکی!
شاید چون هنوز وقت گشتنم نشده
همه این آدما خودشون منو پیدا کردن
ی جورایی من فقط درو باز گذاشتم ..
هیشکی از داشتن دوست ضرر نمیکنه
البته دوستایی ک فصلی نباشن..
قانون اول زندگی:
مشکلات از بین نمی روند
بلکه از صورتی ب صورت دیگر
یا از شخصی ب شخص دیگر منتقل می شوند.
من با الفبای یونانی حرف میزنم
و تو، زل زده ای ب جسد ریز تکه های ناخن
ک قربانی دندان فکر شده اند..
مطمئن باش می توانم با خط میخی بنویسم " خسته ام"
و دروغ و راستش را نفهمی
من، دلواپس همه اینها می شوم
و راه های بازیافتنت را مرور میکنم
و می دانم، ب احتمال غریب ب یقین
کافیست فردا شود..
چشم ک باز کنی نمانده ایم
ما مسافر فرداییم..
آدم ها کتاب نیستند ک ورقشان بزنی و بخوانی و درک کنی..
همیشه تا جایی ک تونستم حرف رو باد هوا حساب کردم، ناراحت کننده ها رو با تکنیک ی گوش در، ی گوش دروازه فیتیله پیچ کردم اغلب.. ولی خب ی جاهایی هیچ تکنیکی کمک نمیکنه ن چون اون حرف خیلی بد زخم زده، چون از کسی شنیدم ک انتظارش رو نداشتم..
همیشه این انتظار ما از آدماست ک باعث درد و رنجمون میشه.. انتظار نداشتم اینو بگه، انتظار نداشتم اون کارو انجام بده، انتظار نداشتم اونجا بره و...
وای ب وقتی ک بخوام ی خاطره تلخ/ شیرین رو ب زور فراموش کنم.. ی جنگ را می افته با تصویری ک هی پر رنگ تر میشه..
در مورد من موزیک خیلی کمک کننده س، در بیشتر موارد مثل ژله بعد غذا میمونه.. لم میدم ی گوشه و چیزی ک دوست دارم رو پلی میکنم و هنسفری رو تا ته فشار میدم تو گوشم و صدای موزیک میره بالا و بالاتر.. دستشو میگیرم و باهاش از فضای خونه پرواز میکنم
گاهی میشینم ب دیدن ی فیلم کمدی، از اونایی ک حرفی برای گفتن ندارن و چیزی برای یاددادن.. ک لازم نیست تمرکز کنی روی شخصیت ها/ دیالوگ ها/ لوکیشن ها/ رنگ ها
ساخته شدن بری سینما، ی دو ساعتی پرونده کل دنیا و آدماش رو ببندی
وقتی میای بیرون از سردی هوا خودتو جمع کنی توی کاپشنت و ی لبخند گنده تحویل بدی ب هر کی از کنارت رد میشه
ی وقتایی ماشین رو برمیدارم و بی هدف خیابونارو بالا پایین میکنم
شرق رو میدوزم ب غرب و از شمال سرازیر میشم ب جنوب
تا یادم بره کجا بود خونه
بعضی ضربه ها ولی پاک نمیشن، همه ش جلوی چشمتن، همه ش از خودت می پرسی چرا؟ چی گفتم مگه؟ چیکار کردم مگه؟ چی کم/زیاد بود؟
بعد هر چی بیشتر فک میکنی، بیشتر مخت تعطیل میشه
یهو ب خودت میای میبینی چن ساعت گذشته، نشستی رو لبه نیمکت پارک و زل زدی ب خیابون و آدماش
آدما سرگرمیای جالبین
کلی چیز میشه کشف کرد توشون
آب/سراب/ مرداب/ گنداب
بعدنوشت: در مواردی آشپزی کمکم میکنه.. اینکه ی سری چیزای بی مزه رو ترکیب میکنم و ته ش ی چیزی خلق میشه
حس زنده بودن بهم میده
آشپزی واقعن ی هنره و من هنرمند خوبیم
پ.ن: باز اگر چیزی ب ذهنم برسه بهش اضافه میکنم سر فرصت